Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-04-28@23:48:20 GMT

طلبیدن یهویی امام حسین (ع) کربلایی ام کرد

تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۵۲۱۰۹۱

طلبیدن یهویی امام حسین (ع) کربلایی ام کرد

به گزارش خبرگزاری فارس از اهواز، عاطفه اسماعیل منش: شاید هر کداممان با طلبیدن‌های یهویی امام حسین (ع) یک خاطره داشته باشیم، بعضی طلبیدن‌ها فرصت می‌دهند چمدانی را برای یکی دو هفته میهمانی، نزدِ عزیز دُردانه خدا جمع کنی، بعضی‌‌ها هم آنچنان غیرمنتظره هستند که بار سفرت سبک است، گویی به دیدار خدا می‌روی! نه چمدان داری و نه وسیله سفر، خودت رو برمیداری و یک عالمه درد و دل.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

با خودت عهد می‌بندی بارِ گران قلبت را روی خنکای صحن مقدس به زمین بگذاری!

تماس از دست رفته

ساعت 16 و 32  دقیقه متوجه شدم که یک تماس از دست رفته دارم، آقای حمیدی یکی از همکاران رسانه‌ای بود، تماس گرفتم، آقای حمیدی پاسخ داد: ماشین رفت و برگشت برای رفتن به چذابه فراهم است اگر بخواهید گزارش میدانی از مرز چذابه و شیب عراق  بگیرید که سر مسیر شما را هم سوار کنیم.

حدود 10، 15 دقیقه فرصت داشتم آماده بشوم، ابتدا پاسپورتم را داخل کیفم گذاشتم،  شارژ گوشیم کامل بود اما برای نکته برداری خودکار و دفترچه یادداشتم رو هم برداشتم، مسیر تا چذابه طولانی است لذا برای احتیاط پاور و شارژ، هم با خودم بردم و منتظر رسیدن ماشین خبرنگاران ماندم.

 برادرم روی مبلِ روبروی من لم داده بود، بدون هیچ دلیلی پیشنهاد دادم با من بیاید، علی  اول مِن‌ومِن کرد و بعد گفت: باشه میام! دو سه دقیقه از زمان، باقی مانده بود و تند تند شروع کرد به آماده شدن.

 حرکت مشایه به سمت چذابه

مشایه

به سمت چذابه و به قصد تهیه گزارش از میزان آمادگی مرز چذابه و شیب عراق راه افتادیم، از کوت سید نعیم(شهری بین حمیدیه و سوسنگرد) که گذشتیم کم‌کم هیبت مشایه در دو طرف جاده نمایان شد، جمعیتی که در ردیف‌های دو، سه و چهار نفر کنار هم حرکت می‌کردند.

آفتاب ناجوانمردانه شلاق می‌زند، درجه رطوبت به ۷۸ درصد رسیده است و تو برای قدم زدن در این هوای طاقت‌فرسا شاید هزار بار منصرف بشوی!  مشایه برای رسیدن به معشوق ده‌ها که نه بلکه صدتا کیلومتر را پشت سر گذاشته‌اند، برای توصیف آن‌ها کلمه کم می‌آورم، زمین و زمان از گام‌هایشان به نفس نفس افتاده است و من امروز صدای کشیدن‌کفش‌ و دنپایی مشایه را  بر سینه جاده‌ها را  بیش از هر زمانی به گوش شنیدم.

پیر و جوان سر و صورت خود را با چفیه از آفتاب پنهان کرده‌اند، از شدت آفتاب خیس عرق شده‌اند، بار کوله‌پشتی روی شانه‌هایشان سنگینی می‌کند با یک دست علَم را سرپا نگه داشته‌اند و با دست دیگر با گوشه چفیه عرق صورت خود را خشک می‌کنند، پیرمردها دشداشه‌های خود را تا میانه کمر جمع کرده‌اند تا سبک‌تر قدم بردارند، سخت است از پشت قاب دوربین و تلوزیون و یا به واسطه نوشتن چند سطری این حال و هوا را توصیف کنم.

حرکت مشایه جاده حمیدیه-سوسنگرد

از ماشین پیاده شدم و کمی جلوتر در مسیر آن‌ها ایستادم تا دو کلمه عشق میهمانم کنند، شدت نور آفتاب نمی‌گذارد انتهای مسیر مشایه را ببینم، دستم را روی پیشانی‌ام سایه می‌کنم، هیبت‌هایی از نور نزیک‌تر می‌شوند، از شوش، شوشتر، ملاثانی، رامشیر، مشهد و... کیلومترها را پشت سر گذاشته‌اند هر کدام از شهری و شاید با لهجه‌ای متفاوت که نام و «حب الحسین» آن‌ها را دور هم جمع کرده است.

در طول مسیر دَر خانه‌ها و حسینه‌های مردم برای استراحت و پذیرایی  به روی مشایه باز است و هر کس به طریقی و به اندازه وسع خود زائر را میهمان امام حسین می‌کند و خاک پایش را سورمه چشمانش می‌کند، نوای «هله بلزوار» به وسعت اربعین گوش نوازی می‌کند و تو در کنار جاده‌های منتهی به مرز چذابه دیگ‌های بزرگی را می‌بینی که میزبان به عشق زوار بار گذاشته است.

مواکب چذابه

گرگ و میش غروب بود که وارد پایانه مرزی چذابه شدیم، در این مرز تمام زیرساخت‌های مواکب آماده شده است، در حالی که با گذشت چند سال از آغاز ساخت و ساز مواکب ثابت می‌گذرد اما ساخت تعداد کمی از مواکب به پایان رسیده است.

البته در کنار مواکب ساخته شده مواکب بسیار زیادی  با چادرهای برزنتی برای پذیرایی از زائران برپا شده‌ و به سیستم سرمایشی مجهز شده‌اند.

قرار بود به طول چند متر سیستم آبپاش در مسیر تردد زوار جهت خنک کردن آن‌ها تا ورود  به پایانه گذاشته شود که تا اول صفر فعلاً خبری از آن نبود اما تا چشم کار می‌کرد شیشه‌های آب معدنی در اندازه‌های مختلف و در بسته‌بندی‌های متنوع برای زوار آماده شده بود.

عمران منطقه به برکت اربعین

طول مسیر اربعین از خروجی اهواز تا مرز چذابه حدود 120 تا 122 کیلومتر است، اهالی می‌گویند: کمرندی جاده سوسنگر-بستان، پل سابله، بستان به چذابه که  به دلیل عدم روشنایی، باریک بودن جاده، نداشتن شانه و... دلایل دیگر مدام مستعد حوادث جاده‌ای بودند و در سالهای گذشته دقیقاً در ایام اربعین چند نفر زائر را به کام مرگ کشاند.

ترانزیتی بودن مسیر و تردد مداوم ماشین‌های سنگین از آن  هم مشکل این جاده را حل نکرد اما به برکت اربعین و شلوغ شدن این جاده  مشکل بالغ بر 80 درصد جاده‌ها، همچنین شبکه آبرسانی و برق بسیاری از روستاهای طول مسیر تا حدود زیادی مرتفع شد.

پایانه خروجی سمت عراق

زوار الجنه

حرکت زوار به سمت عراق تقریباً راحت و روان بود،  به نوبت گذرنامه‌های ما مهر خروجی خورد، حالا چند متری به سمت پایانه عراق حرکت کردیم در بدو ورود برق قطع بود و تنها یکی از کاربران نظامی عراقی  در تاریکی‌ گذرنامه‌ها را چک و سپس مهر خروج می‌زد.

شلوغی و بی‌برقی صدای همه را درآورده بود هر کدام از زائران دوست داشتند زودتر از مخمصه گرما خلاص شوند، صدای بلند و ممتد صلوات خبر از وصل شدن برق ‌داد، کاربران نظامی عراقی همه در پشت سیستم‌های خود قرار گرفتند تا به مهر زدن گذرنامه‌ها سرعت بیشتری بدهند، یکی از کاربران با صدای بلند داد زد «زوار الجنه» (زائران بهشت) این قسمت بیایند.

همین جمله غلغه‌ای در دلم به پا کرد، و چشمانم کاسه اشک شد، تا نوبتم برسد و گذرنامه‌ام مهر بخورد هزار بار در فکر و خیالم برای راهی شدن به بهشت نقشه کشیدم، اما نمی‌شد رفیق نمیه راه باشم و راهم را از بقیه جدا کنم، کاربر عراقی صدا زد عاصفه اسماعیل آقای حمیدی حرفش را قطع کرد و گفت: عاصفه(طوفان) که هست اما عاطفه اسماعیلی درسته آخرین نفر گذرنامه برادرم اِذن ورود به عراق خورد و راهی شدیم.

نرخ کرایه شهرهای زیارتی عراقی

چند قدمی پیاده‌روی کردیم از دور مسافرکش‌های عراقی در نقطه صفر مرزی  در یک ردیف خودروهای خود را شانه‌به شانه‌هم گذاشته‌اند، فریاد کربلاء، نجف، ِاعماره گراج(گاراژ العماره) مسافرکش‌ها، مسافران را تقسیم می‌کرد و هر زائری سوار خودروی مورد نظر خود می‌شد.

ابوکرار مدام با گوشه آستینش دانه‌های عرق صورتش را پاک می‌کند، زیر آفتاب ورود زائران را دید می‌زد تا چشمش به زائر می‌خورد یک کلام می‌گفت: کربلاء

 

مسافرکش‌های عراقی که زوار به شهرهای زیارتی می‌بردند

زائر که تایید کرد به استقبالش می‌رود و کمکش می‌کند تا کوله‌پشتی و چمدان چرخ‌دارش را از وی بگیرد و بالای سقف ون خود جا دهد.

با حسرت مسافران بهشت را دید می‌زدم، هزار بار آرزو کردم کاش من همان چمدانی بودم که ابوکرار بالای ماشین خود بست، یا چفیه‌ای بودم که روی شانه‌های زائران جا خوش کنم،  نه از درخت ممنوعه خورده بودیم و نه از ورود به بهشت تحریم، اما نمی‌شد من و برادرم رفیق نیمه راه باشیم و راه‌مان را از بقیه خبرنگاران کج کنیم.

گفت‌وگوی کوتاهی با ابوکرار کردیم، او می‌گفت: کرایه‌های در طول سال و در ایام اربعین تغییری نمی‌کند، نرخ کرایه هر نفر از شیب تا ترمینال العماره 5 هزار دینار عراقی است

از ترمینال العماره تا نجف 15 هزار دینار(با ون)

از ترمینال العماره تا کربلا 15 هزار دنیار (با ون)

از  ترمینال العماره تا نجف 10 هزار دینار(با اتوبوس)

از  ترمینال العماره تا کربلا 10 هزار دینار(با اتوبوس)

از  ترمینال العماره تا نجف 20  هزار دینار(با سواری)

از  ترمینال العماره تا کربلا 20 هزار دینار(با سواری)

سفر به العماره

با جوان عراقی که با پژو زرد رنگ ایرانی مسافر کشی می‌کرد سوار شدیم و راهی العماره شدیم، مسیر شیب تا العماره برخلاف سالهای گذشته به طول 70 کیلومتر بازسازی و تعریض شده بود، عراقی‌ها  می‌گویند بازسازی جاده هم بار ترافیک را بالا برد و حوادث این مسیر را کاهش داد.

راننده اهل العماره است و شهر را به قول خودش مثل کف دستش می‌شناسد، برای همین بدون اتلاف وقت ما را به خیابان بزرگ الابتیره محل مواکب و شروع پیاده روی مشایه این شهر رساند.

مواکب اهالی العماره

بغض و ماتم ارباب در رگ‌های شهر خزیده بود، صدا به صدا نمی‌رسید، همه شهر بوی بهشت گرفته بود و  نوای مداحی از دور و نزدیک می‌رسید، تِزورونی اَعاهِـدکُم  تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم (زیارتم می کنید به شما قول می دهم، شما مرا می شناسید شفیع برایتان هستم) و همین صدای مداحی کافی بود تا  مانند مرضی لاعلاج تمام وجودم را مبتلا کند تا برای شفا گرفتن منِ آشفته حال چاره‌ای جز عرض ادب به سید و سالار شهدا نداشته باشم ، اما باید برمی‌گشتم.

 

تصویر سردار سلیمانی در مواکب اهالی العماره

 

از ابتدا تا انتهای خیابان الابتیره  پیر و جوان در جنب و جوش بودند، تصاویر بزرگ سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس یکی در میان زینت بخش مواکب بود، عراقی‌ها شاید بیش از سایر ملل درک کرده‌اند امنیت اتفاقی نیست و استمرار گنگره اربعین مرهون رشادت و شهادت همین بزرگان است.

اهالی العماره،  مواکب را تا قبل از پنجم صفر باید آماده می‌کردند، البته برخی از مواکب آماده بود و داخل آن‌ها را بعضاً با قالی و برخی با گلیم فرش کرده بودند و در گوشه‌‌ای از مواکب کولرهای آبی و برقی نیز گذاشته‌اند، از وسایل آشپزی و کلمن‌های بزرگ نارنجی، منقل‌ های پایه دار، کُندهای چوبی تیکه شده گرفته تا  میز قهوه و چایی که هر رهگذری را در این هوای گرم  مست می‌کرد، پای ثابت مواکب بود.

مواکب العماره

 

کارت دعوتم از ضریح شش گوشه صادر شد

برادرم پا به پای من عکس می‌گرفت و با موکب داران صحبت می‌کرد هرازچندگاهی به قصد جلب توجه همراهان می‌گفت: بعدش می‌رویم کربلا و من باور نمی‌کردم و آقای حمیدی پاسخ می‌داد با هم برمی‌‌گردیم، فردا شنبه است و کلی کار دارم، من هم کلی قرار و مدار و کار داشتم اما به کل بعد از قرار گرفتن در صف زائران بهشت فراموششان کرده بودم، موقع خداحافظی شد و باید برمی‌گشتیم مرز و بعد خانه! ساعت هشت و نیم شب به وقت ایران را نشان می‌داد، آقای حمیدی گفت سوار بشوید که برویم.

اما برادرم به رسم خداحافظی فی المجلس با آقای حمیدی خداحافظی کرد و گفت:  ما راهی کربلا می‌شویم! چادر کشان جلوتر می‌روم و بازوی برادرم را به نشان خوشحالی فشار می‌دهم انگار روی ابرها راه می‌رفتم، چشمانم اشک می‌شود و بغض ته گلویم لنگر می‌اندازد، دلم شکسته و سرم روضه می‌شود، همان بدو ورود صدای «زوار الجنه» در دلم که غوغا کرد کارت دعوتم از ضریح شش گوشه صادر شده بود  و من بیخودی بغض‌هایم را قورت میدادم.

تمام راه که دنبال ثبت سوژه‌ها بودیم برادرم برای زیارت نور نقشه می‌کشید وقتش که رسید زبانش به قرار ملاقات باز شد می‌گفت: حواسم بود! من خواهرم را نشناسم که اسمم برادر نیست!

آقای حمیدی اما رسم همکار بودن را تمام و کمال انجام داد و به راننده گفت: ابتدا ما را به ترمینال العماره برساند تا این موقع شب خیالش راحت شود در شهر غریب سرگردان نشویم.

از بچه‌های خبرنگار جدا شدیم و رفتیم سراغ ماشین‌های ترمینال که غبطه‌های چند ساعت پیش‌مان با زیارت سالار شهیدان سامان دهیم، تمام دارایی ما سرجمع 420 هزار تومان ایرانی بود، حتی اگر میخواستیم کرایه را به پول ایرانی حساب کنیم کم بود، از موبایل یکی از مسافران با دوستی در العماره تماس گرفتیم و وی بعد از 10 دقیقه خودش را به ترمینال فرستاد.

به ماجد نگفتیم پول ما کم است یا پول عراقی نداریم، گفتیم: نمی‌خواهیم وقت ما صرف گشتن دنبال صرافی در کربلا شود از اینجا می‌خواهیم ارز بخریم، روز جمعه بود و تمام صرافی‌های العماره تعطیل، تنها یک صرافی باز بود و فقط در برابر پول نقد دینار عراقی می‌‌داد و کارت عابر بانک قبول نمی‌کرد، دست از پا درازتر به ماجد گفتیم: ما را ترمینال برگرداند اما ماجد بعد از گذر از دو سه خیابان مقابل مجلل‌ترین رستوران العماره پارک کرد.

هر چه به ماجد گفتیم: باید برویم، عجله داریم و... فایده نداشت، گویی نمی‌شنید. گفت: بدون شام جایی نمی‌روید، شام را که خوردیم به ترمینال برگشتیم و ماجد منتظر ماند تا سوار شویم.

 تنها ایرانی‌های ماشین زوار من و برادرم بودیم، کارت عابر بانک ایرانی توی کربلا و نجف حتی در برخی مغازها کاربرد دارد برای همین قرار گذاشتیم کربلا که رسیدیم یا پول نقد کنیم یا از طریق صرافی‌ها مشکل را حل وکرایه را پرداخت کنیم.

امام حسین پرداخت کرد

ساعت 3 و 35 دقیقه صبح وارد کربلا شدیم، کربلا بیدار بود و زندگی در خیابان‌هایش آمد و شد می‌کرد، جان تازه‌ای گرفتیم، راننده کنار جسر الضریبه توقف کرد و به مسافران گفت: بفرماید رسیدیم، زائر اولی دستش را سمت رانند دراز کرد که کرایه پرداخت کند اما راننده در حالی که یک دستش روی فرمان بود سرش را عقب برگرداند و گفت: العماره حساب شد بفرمایید!

من و علی که تمام مسیر به فکر پیدا کردن صرافی بودیم همزمان سوال کردیم چه کسی حساب کرد؟

_ فردی به نام ابوحسین نذر داشت و کرایه کل ماشین ون را حساب کرد!

از این همه لطف و محبت ارباب خِجل شدم و چشمانم بارانی شد، در ذهنم تقویم چند روز و ماه گذشته را ورق می‌زنم هیچ دلیلی که تقدیرش دعوتِ منِ روسیاه به آستان سالار را توجیه کند پیدا نکردم.

امسال خردادماه دردناک و پرحادثه‌ای را پشت سر گذاشته بودم به فاصله دو سه روز از این حوادث کوله بار سفرم را برای کربلا بستم اما به دلایلی نشد و نرفتم، بار دیگر برای حضور در مراسم تغییر پرچم گنبد امام حسین در اول محرم قرار بود راهی شوم باز نشد و از هم‌سفرها جا ماندم! دیگران گفتند قسمت نیست، نطلبیده! این بار اما طلبیدنش فی احسن الحال بود و شاید جبران نشدن‌های دیروزم بود.

محوطه بیرون بین الحرمین از سمت حرم حضرت ابوالفضل

ورود به بهشت

از خیابان مسقف وارد شارع العباس شدیم، از دور ضریح طلایی علمدار حسین نمایان شد، من و علی  به رسم ادب دست بر سینه گذاشتیم و سرخم‌کنان سلام دادیم السلام علیک یا قمر العشیره، به ورودی بین الحرمین که نزدیکتر شدیم از خانم جوانی سوال کردیم اَذان گفته؟ پاسخ داد 22 دقیقه تا اَذان مانده، با سرعت خودمان را به سرویس‌های بهداشتی بازار رساندیم، وضو گرفتیم، حالا در دو راهی بین الحرمین قرار گرفتیم، اشک دید ما را تار کرد، کیفم را تحویل امانات دادم و رفتیم که در کنج بهشت آرام بگیریم.

چند دقیقه دیگر تا اَذان مانده بود، اما این بار خبری از صف انتظار برای دیدار  سالار نبود، حرم خلوت بود، گویا دعوت کننده خانه‌اش را برای رسیدن مهمان هم آماده کرده بود، من کجا و این همه لطف کجا؟ چند قدمی ضریح ایستادم، از خود بیخود، هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسد گویا حافظه‌ام پاک شده و تمام درد دل‌ها را فراموش کرده‌ام،  فقط دیوانه‌وار چشم در چشم ضریح نقره‌ای شکر خدا را به جای می‌آورم.

 

خادمان فقط اجازه می‌دادند کنار دیوار صحن ضریح بنشینی یا نماز بخوانی، میانه صحن محل آمد و شدِ زائران بود، کِناره‌ها قُرُق دلشکستگان بود، با خودم گفتم: منتظر می‌مانم تا جایی خالی شود که نمازم را بخوانم، هنوز از این فکر فارق نشده بودم که دختری با لهجه‌ای که به کوردها شبیه بود، گفت: دو رکعت دیگر دارم، میخوانم و جای‌ام را به شما می‌دهم، و من یقین پیدا کردم امروز، همین‌جا در دو قدمی ضریح، امام حسین می‌خواهد سراپا به درد دلم، به دلتنگی‌هام و به آشفتگی‌هایم گوش دهد.

نماز صبح و دو رکعت به نیت پدر و مادر خواندم و تمام، این بار بعد از نماز،  عزیزِ زهرا را واسطه خود و خدای رئوف کردم، انگشتانم به ضریح گره می‌خورد حالا سرم پر از روضه می‌شود، سیر دلم غصه ناگفته با حسین در میان می‌گذارم، آنقدر گفتم تا اینکه خادم حرم با چوب پَر مشکلی روی شانه‌ام زد و گفت: بگذار بقیه هم زیارت کنند، گویا از خواب شیرینی بیدارم کرد که سریع تعبیر شد و خودم را در آغوش ضریح دیدم،  سرم را به عقب برمی‌گردانم، پشت سرم غوغا بود، خانمی بلافاصله می‌گوید: اسمم پروانه است دعایم کن!

ضریح قتلگاه امام حسین (ع)

قتلگاه

از ضریح شش گوشه که فارغ شدم به سمت ضریح قتلگاه رفتم، غلغه بود، اینجا همه گر یه نه، که ضجه می‌زنند، از میان منافذ مشبک ضریح، داخل را دید می‌زنم، تمام تابلوهای نقاشی و تصاویر هنری که از قتلگاه دیده بودم در  فکر و خیالم رژه می‌روند، یاد گزارش «ابن اَعثم»در مورد باران تیر سمت امام حسین، افتادم که می‌گفت:  أقبلت السهام کأنّها المطر، یاد غربت زینب، تنهایی امام سجاد، سبایای اهل بیت یاد تازیانه‌های ظلم بر شانه‌های نحیف سکینه و رقیه، داخل ضریح پر شده بود از انوع خودکار و قلم، عراقی می‌گویند: اینها بدعت است و هیچ دلیل مستندی ندارد شایدم بعضی‌ها در خیال خود فکر کنند امام حسین با اینها برایشان ثوابی بنویسد.

ابوالفضل

قرار من با علی کنار کفشداری آقایان بود، به سمت حرم قمر بنی‌هاشم حرکت کردیم، عراقی‌ها شنبه‌ها را به نام ابوالفضل ثبت کرده‌اند برای همین روز شنبه حرمش جای سوزن انداختن نبود، رسم این است وارد حرم آقا ابو الفضل که بشوی دَر بزنی و قهرمان کربلا را به خواهرش زینب قسم بدهی و من طوری دَر زدم که انگار زنگ خانه‌ای خراب است و بریا باز شدن در عجله دارم یک کلام گفتم: «بی اخیک الحسین العوده» (به برادرت امام حسین باز من را بطلبید)

خداحافظی

میان دوگنبد میان بهشت ایستاده‌ام، دل‌کندن سخت است در بین الحرمین هم دلتنگشان می‌شوی، دلتنگ بوی عطر حرم، دلتنگ طواف ضریح،  اما به وقت خداحافظی نزدیک ‌شده بودیم، السلام علی العطشان، السلام علی المظلوم، السلام علی ساقی عطاشا کربلاء عقب عقب دست بر سینه از بین الحرمین خارج می‌شویم، تا ساعت 8 و 30 دقیقه منتظر باز شدن صرافی‌ها شدیم، ارز عراقی گرفتیم  و بهشت خدا روی زمین را به امید دیدار دوباره ترک کردیم.

پایان پیام/

 

منبع: فارس

کلیدواژه: زیارت کربلا زائران بهشت هزار دینار بین الحرمین گذاشته اند آقای حمیدی السلام علی مرز چذابه امام حسین پشت سر

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۵۲۱۰۹۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

عروس بزرگ امام : نمی خواستم ازدواج کنم، قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم؛ اما..

معصومه حائری عروس امام خمینی و همسر شهید آیت الله سیدمصطفی خمینی صبح امروز پس از یک دوره بیماری دار فانی را وداع گفت.   سایت جماران به همین مناسبت بخش هایی از گفتگو با عروس بزرگ امام را منتشر کرده است، که بدون دخل و تصرف در آن، در ادامه می آید؛   عروس ارشد امام خمینی، بانوی فاضله سرکار خانم معصومه حائری فرزند مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی حائری و همسر شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی علی‌رغم رنج‌ها، سختی‌ها و مشکلات فراوانی که در دوره‌های مختلف زندگی مخصوصا در روزگار تبعید حضرت امام که از غربت سر در می‌آورد و پس از آن با شهادت همسر و چشیدن مصائب این فقدان غم‌بار روبرو می‌شود اما همچنان مادر بودن و ستون‌ خانه بودن در فقدان همسر را تجربه می‌کند و هیچ حادثه‌ای در صراط مستقیم زندگی اخلاقی،‌فکری و اجتماعی او خللی ایجاد نمی‌کند و همچنان بر عشق خود نسبت به«مصطفی» و «امامِ مصطفی» استوار است و طعم شیرین روزهای با ایشان بودن را زمزمه می‌کند.   مشروح گفتگوی حریم امام با معصومه حائری را می خوانید؛     *اگر درباره ازدواجتان با مرحوم حاج آقا مصطفی، خاطرات و نکاتی دارید بفرمایید.   در واقع من نمی‌خواستم ازدواج کنم و قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم؛ اما طبق رویه و روال خانواده‌های سنتی، پدرم نظرش این بود که من ازدواج کنم و من هم قبول کردم و مرحوم حاج آقا مصطفی هم چون به پدرم علاقه داشت، از من خواستگاری کرد و پدرم نیز به جهت اعتمادی که به امام و حاج آقا مصطفی داشت جواب مثبت داد؛ اما مادرم گفت موافقت شما کافی نیست و خود دختر هم باید قبول کند و شما با این که این دختر هنوز آقا مصطفی را ندیده است، چطور با ازدواج این‌ها موافقت کردید؟! پدرم آدرس محل مباحثه حاج آقا مصطفی را به ما داد و گفت فردا با هم به محل بحث حاج آقا مصطفی بروید و پس از مباحثه ایشان را ببینید.   روز بعد من و مادرم به محلی که پدرم آدرس داده بود رفتیم و حاج آقا مصطفی را که در میان بقیه طلبه‌ها مشخص بود و قد بلند و قیافه خیلی خوبی داشت و به نظرم مدرن و امروزی می‌آمد دیدیم و با این که روحانی و ملبس بود، اما معلوم بود که با سایر روحانیون و طلاب تفاوت دارد.   من رضایت خودم را اعلام کردم و عقد خوانده شد و پس از یک سال ازدواج کردیم. حاج آقا مصطفی انسان خوب و فهمیده‌ای بود و ما با هم جور بودیم و افکار و عقایدمان با هم هماهنگ بود. با پیش آمدن وقایع انقلاب و تبعید امام و حاج آقا مصطفی به ترکیه و سپس عراق، من هم به همراه همسر امام به نجف رفتم و من نزدیک سه سال پدر و مادرم را ندیدم و در این مدت، امکان تماس تلفنی و حتی نامه‌نگاری وجود نداشت و من هیچ خبری از پدر و مادرم نداشتم و نمی‌دانستم در چه وضعیتی هستند، آیا زنده هستند یا نیستند و این وضعیت برای من که در اول جوانی بودم خیلی سخت بود...   *شما در زمان تبعید امام و حاج آقا مصطفی در ترکیه به آنجا نرفتید؟   حاج آقا مصطفی خیلی دوست داشت من و بچه‌ها هم به ترکیه برویم و در کنارشان باشیم، اما امام مخالفت کرده و گفته بود شرایط برای آمدن آن‌ها مناسب نیست. این نکته نیز جالب و گفتنی است که مرحوم حاج آقا مصطفی از حضور در نجف و در کنار برخی از روحانیونی که افکار متحجرانه‌ای داشتند ناراحت بود.   *شما در نجف، منزل مستقل داشتید یا در منزل امام بودید؟   در اوایل با امام زندگی می‌کردیم و امام هم خیلی به من علاقه داشت و یادم هست هر هفته که می‌خواست سر و صورتش را اصلاح کند، به من می‌گفت بیا رو به روی من بنشین تا در کنار اصلاح کردن با هم حرف بزنیم. آقا در آن زمان خودش سر و صورتش را اصلاح می‌کرد و علاوه بر کوتاه کردن موهای سر و صورت، موهای پرپشت ابروهایش را که روی چشمش را می‌گرفت کوتاه می‌کرد. مژه‌های امام هم خیلی بلند بود و من به شوخی می‌گفتم مژه‌هاتان را هم کوتاه کنید. آقا خیلی تمیز و اهل رعایت بهداشت بود، به طوری که ما سر سفره برای ایشان دو تا چنگال می‌گذاشتیم تا اگر دو نوع غذا در سفره بود، هر کدام را با چنگال جداگانه‌ای بردارد. ایشان این قدر تمیز و اهل مراعات بود که می‌گفتم من خانواده‌های روحانی زیادی را دیده‌ام، اما شما از همه مدرن‌تر و امروزی‌تر هستید.   یادم هست یک بار مرحوم حاج احمد آقا پیش ایشان می‌خواست با دست غذا بخورد که فرمود احمد، اگر می‌خواهی با دست غذا بخوری، برو بیرون بخور! باز به یاد دارم که خانم در بشقابی که پلو خورده بود و می‌خواست خربزه بگذارد و بخورد، باز آقا به ایشان تذکر داد. آقا خیلی مرتب و تمیز بود و به عنوان نمونه دیگر، یک میز جلوی درب خانه بود که آقا وقتی وارد منزل می‌شد، کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل آن می‌گذاشت و یک جفت دمپایی برمی‌داشت و می‌پوشید.   *حاج مصطفی هم مثل امام، مرتب و تمیز و اهل مراعات بود؟   ایشان هم خیلی مراعات می‌کرد؛ منتها در این زمینه به غیر از من به کس دیگری چیزی نمی‌گفت و تذکر نمی‌داد. به هر تقدیر به سؤال قبلی شما برگردم که ما پس از مدتی، در نزدیکی منزل آقا منزلی را گرفتیم و به آنجا رفتیم؛ اما مرتب به خانه آقا و پیش خانم می‌رفتم و رفت و آمد می‌کردم و برخی از کارهای منزل امام از جمله اتوکردن لباس‌های امام و خانم را انجام می‌دادم و آقا مقید بود که لباس تمیز و اتوکشیده بپوشد؛ چون هوا گرم بود و قبای تابستانی را زود، زود می‌شستند و من هم اتو می‌کردم. امام در ایران هم این رویه را داشت؛ منتها در این‌جا اتوکش داشتند و اتو کردن به عهده من نبود.   *همان‌طور که همه می‌دانند حاج آقا مصطفی در بیرون و با رفقا و دوستانش خیلی شوخی می‌کرد و اهل مزاح بود؛ آیا در خانه هم همین‌طور بود؟   همان‌طور که گفتم آقا مصطفی مثل بقیه آخوندها و روحانیون نبود و خیلی مدرن و امروزی بود و مثل برخی از روحانیون در خیلی از مسائل و موضوعات از جمله حجاب، سختگیری نمی‌کرد و به من نمی‌گفت این جوری رو بگیر و یا آن‌گونه که در میان زنان نجف، به‌خصوص زن‌های روحانیون متداول و متعارف بود، از من نمی‌خواست مثل آن‌ها پوشیه بزنم؛ ولی دیگران در این زمینه سختگیری می‌کردند و اگر بدون پوشیه بیرون می‌آمدیم، به امام خبر و گزارش می‌دادند.   یادم هست یک روز که پوشیه‌ام را روی صورتم نینداخته بودم، یک روحانی دنبالم آمد و گفت پوشیه‌ات را روی صورتت بینداز، اما من اعتنا نکردم و به راهم ادامه دادم، ولی او دست بردار نبود و تا درب منزل مرا تعقیب کرد و به دنبالم آمد و خانه را شناسایی کرد و بعداً قضیه را به حاج آقا مصطفی گفت، اما حاج آقا مصطفی که اصلاً به این چیزها اعتقاد نداشت، به جای این که دل به دل او بدهد، چند تا بد و بیراه به او گفت. آقا مصطفی اصلاً از وضعیت نجف راضی نبود و می‌گفت اگر به خاطر امام نبود، در این‌جا نمی‌ماندم و به ایران برمی‌گشتم؛ البته جدا از وضعیت امام، خود ایشان هم اگر به ایران می‌آمد دستگیر می‌شد.   *اگر ممکن است ماجرای رحلت مشکوک حاج آقا مصطفی را برای ما شرح بدهید.   ما یک خدمتکار خانم داشتیم که اصالتاً یزدی بود و وقتی که من ازدواج کردم، پدرم این خانم را برای کمک به من آورد و در نجف هم پیش من بود تا این که وفات کرد و از دنیا رفت.   من قضایای شب رحلت حاج آقا مصطفی را از زبان این خدمتکار که به او ننه می‌گفتیم و زن خیلی فهمیده‌ای بود و علیرغم بی‌سوادی، خیلی دانا بود و به همین جهت امام هم به او احترام می‌گذاشت، نقل می‌کنم؛ چون خودم مریض بودم و در طبقه پایین منزل پیش بچه‌ها خوابیده بودم.   ننه می‌گفت آن شب وقتی حاج آقا مصطفی به خانه آمد، به من گفت درب خانه را ببند، ولی قفل نکن؛ چون قرار است کسی به ملاقات من بیاید؛ شما هم برو بخواب. ننه می‌گفت من به اتاقم رفتم، اما نخوابیدم. اتاق ننه رو به روی در خانه بود و می‌توانست ببیند چه کسی وارد منزل و یا خارج می‌شود. حاج آقا مصطفی هم طبق معمول برای مطالعه به کتابخانه خودش در طبقه بالا رفت تا مطالعه کند. عادت حاج آقا مصطفی این بود که از سر شب تا اذان صبح مطالعه می‌کرد و پس از اذان، نماز صبح را می‌خواند و می‌خوابید.   آن شب ننه دیده بود چه کسانی پیش آقا مصطفی رفته بودند و همه آن‌ها را شناخته بود و ما هرچه اصرار کردیم اسم از آن‌ها را به ما نگفت. ننه صبح خیلی زود صبحانه حاج آقا مصطفی را برده بود و ایشان را برای خوردن صبحانه صدا زده بود، اما دیده بود ایشان بیدار نمی‌شود و به همین علت پیش من آمد و گفت هرچه حاج آقا مصطفی را صدا می‌زنم بیدار نمی‌شود.   من به طبقه بالا رفتم و دیدم حاج آقا مصطفی در حالت نشسته، به روی میز کوچکی که جلویش بود افتاده و خم شده است. من جلو رفتم و آقا مصطفی را از روی میز بلند کردم و روی زمین خواباندم و دیدم بدنش خیلی گرم و از عرق بسیار زیاد، کاملاً خیس و نقاطی از بدنش کبود است.   ننه فوری از خانه بیرون رفت تا همسایه‌ها را صدا بزند و کمک بگیرد که دیده بود آقای دعایی در همسایگی ما بود، ننه قضیه را به آقای دعایی گفت و ایشان به همراه چند تن از همسایه‌ها آمدند و حاج آقا مصطفی را به بیمارستان بردند، ولی دیگر کار از کار گذشته و حاج آقا مصطفی از دنیا رفته بود.   *واکنش حضرت امام و خانم ایشان نسبت به رحلت حاج آقا مصطفی را توضیح بفرمایید؟   ما از آقا هیچ نوع گریه و زاری و اظهار ناراحتی ندیدیم؛ آقا مردی فوق‌العاده و بسیار جدی بود و من کسی مثل ایشان ندیده بودم؛ اما خانم اگرچه در انظار عموم گریه نمی‌کرد، ولی دور از چشم دیگران در طبقه دوم منزل گریه می‌کرد و یک شمدی که حاج آقا مصطفی هنگام نماز روی دوشش می‌انداخت، برمی‌داشت و روی سینه‌اش می‌گذاشت و اشک می‌ریخت و گریه و زاری می‌کرد. به حسین هم فوق‌العاده علاقه داشت و عاشقانه به حسین علاقه و محبت می‌ورزید و حسین در بچگی مدت‌ها پیش ایشان بود و محبت خانم به حسین را من نمی‌توانم بیان و توصیف کنم.   خازن‌الملوک، مادر خانم که آن زمان سالانه، هشت، نه ماه به نجف می‌آمد و پیش ما می‌ماند، به من می‌گفت حسین را پیش خودت ببر و نگذار این‌جا بماند چون خانم از شدت علاقه‌ای که به حسین دارد، نمی‌تواند به او امر و نهی کند و به تربیتش برسد و حسین هم لوس و ننر می‌شود و نمی‌تواند به خوبی درس بخواند؛ چون خانم به حسین می‌گفت اگر دوست نداری، مدرسه نرو! به همین جهت خازن‌الملوک به من کمک کرد تا حسین را پیش خودم ببرم و به درس و تکالیف و امور مدرسه‌اش برسم؛ البته تحمل دوری حسین برای خانم خیلی سخت و مشکل بود.   ناگفته نماند که خود آقا هم به حسین و دخترم مریم خیلی علاقه داشت و من یادم هست یکی از دخترهای آقا و عمه بچه‌ها به امام اعتراض کرد که چرا به بچه‌های من این‌قدر علاقه و توجه نشان نمی‌دهید؟ آقا هم فرمود حسین بچه من و قلب من است. علاقه و محبت امام به بچه‌های من هم خیلی زیاد و غیرقابل توصیف است. برخورد و التفاتی که امام با بچه‌های من داشت و با هیچ کس دیگر نداشت و وقتی حسین پیش ایشان می‌رفت، می‌گفت بنشین و یک میوه و مثلاً پرتقال بخور تا ببینم که تو خوردی. با مریم هم مثل حسین رفتاری بسیار مهربانانه و ملاطفت‌آمیز داشت. این علاقه به قدری زیاد بود که خود حاج آقا مصطفی ‌گفت من از علاقه فوق‌العاده شما به این بچه‌ها تعجب می‌کنم. امام هم فرمود اگر نوه‌دار بشوی، احساس مرا درک می‌کنی.   یادم هست مریم وقتی به سن مدرسه رفتن رسید، حاج آقا مصطفی او را به جای مدرسه رسمی، به آموزشگاه زبان عربی و قرآن که خواهر مرحوم شهید صدر تأسیس کرده بود فرستاد و مریم به خوبی زبان عربی و قرآن را فراگرفت، به طوری که خود خانم صدر آمد و گفت مریم مثل بلبل عربی حرف می‌زند، چرا شما نمی‌گذارید به مدرسه برود و درس بخواند؟ قرآن را نیز در همان سن کم خیلی خوب یاد گرفته بود و گاهی پیش آقا می‌رفت و در حالی روسری ژرژت سفید به سر کرده بود، با لهجه عربی قرآن می‌خواند که آقا خیلی ذوق می‌کرد و خوشش می‌آمد و لذت می‌برد. پس از این که مریم زبان عربی را یاد گرفت، برخلاف دخترهای سایر علما و روحانیون به مدرسه ‌رفت و چون از هوش خیلی بالایی برخوردار بود، در درس هم پیشرفت بسیار خوبی داشت.   *حاصل ازدواج شما با حاج آقا مصطفی چند تا فرزند است؟   خدا چهار فرزند به من داد که دو تا از آن‌ها از دنیا رفتند و الان تنها حسین و مریم برای من باقی مانده‌اند.   *علت وفات آن دو تا بچه چه بود و کجا از دنیا رفتند؟   هر دو دختر بودند و یکی در ایران و یکی در نجف از دنیا رفت. اولی چند روز بعد از به دنیا آمدن از دنیا رفت و علتش هم این که اوضاع ما در آن ایام به خاطر مسائل انقلاب خیلی ناجور و نامناسب و دگرگون بود و در همان ایامی که تازه این دختر به دنیا آمده بود، نیروهای دولتی وارد منزل ما ‌شدند و هول و هراس ایجاد ‌کردند و حال خود من خیلی بد و خراب بود و شاید این بچه بر اثر همان مسائل مُرد و از دنیا رفت.   دومی هم بلافاصله بعد از تولد و بر اثر یک بیماری کشنده از دست رفت؛ البته برخی به من می‌گفتند که این فرزندم، پسر بوده و اطرافیانم برای این که من بیش از اندازه ناراحت نشوم، گفتند دختر بوده است.   *شخصیت حاج آقا مصطفی چطور بود؟   حاج آقا مصطفی خیلی مدرن و امروزی بود و شباهتی به آخوندهای دیگر نداشت و مثل آخوندها نعلین نمی‌پوشید و کفش‌هایش از خارج می‌آمد و با این اوصاف زندگی کردن در نجف برای او خیلی سخت بود. آقا و حاج آقا مصطفی هر دو عجیب و غریب بودند؛ مثلاً آقا خیلی منظم و دقیق بود و همیشه دقیقاً سر وقت غذا می‌خورد و در این زمینه این خاطره شنیدنی است که در زمان تبعید آقا در نجف، گاهی من و خانم به ایران می‌آمدیم و امام تنها بود و حاج آقا مصطفی برای این که ایشان تنها نباشد، پیش امام می‌رفت و با ایشان غذا می‌خورد.   یک روز حاج آقا مصطفی کمی دیرتر رفت و دید امام غذایش را سر وقت و مطابق معمول خورده و منتظر ایشان نمانده است. بعد از آن، هر روز حاج آقا مصطفی می‌رفت و موقع غذا خوردن، کنار امام می‌نشست و فقط نگاه می‌کرد و لب به غذا نمی‌زد و امام هم انگار نه انگار، به غذا خوردن ادامه می‌داد و اصلاً به حاج آقا مصطفی تعارف نمی‌کرد تا غذا بخورد. پدر و پسر کار خود را بلد بودند.   به هر حال آقا و خانم خیلی مرتب و منظم و دقیق بودند؛ چون خانم که اصالتاً تهرانی و امروزی و از یک خانواده اصیل بود و خود آقای خمینی هم اصالت خانوادگی بالایی داشت و برادر ایشان، مرحوم آقای پسندیده هم یک آدم حسابی به تمام معنا بود.   *حسین آقا می‌گفت بعد از رحلت حاج آقا مصطفی اگر جریان انقلاب و مبارزه پیش نمی‌آمد و فکر و ذهن امام معطوف به این مسائل نمی‌شد، امام از غصه مرگ حاج آقا مصطفی دق می‌کرد و از دنیا می‌رفت.   بله، همین‌طور است و واقعاً آقا علاقه زیادی به حاج آقا مصطفی داشت، ولی سیستم و شخصیت ایشان طوری بود که ناراحتی و غم و غصه خود را بروز نمی‌داد.     *شخصیت و رفتار امام چطور بود؟   آقا هم جزو بهترین شخصیت‌هایی بود که من دیده بودم. آقا، هم مهربان واقعی بود و هم خیلی امروزی و مدرن بود و یادم هست شب‌ها که برای نماز شب بلند می‌شد، مقداری سیب و پرتقال توی بشقاب می‌گذاشتم و می‌بردم و کنار سجاده ایشان می‌گذاشتم تا میل کند. من با آقا زندگی کردم و از همه حرکات و سکنات آقا خوشم می‌آمد و هیچ وقت کاری نکرد که من ناراحت بشوم و خیلی به من علاقه داشت و همان‎طور که گفتم خیلی تمیز و مرتب بود و یادم هست یک بار گوشه قبایش به ظرف غذا یا چنین چیزی مثل آن خورد که فوری گوشه قبا را بالا زد و به طرف دستشویی رفت و قبا را درآورد و گوشه قبا را شست و برگشت.   یک بار به ایشان گفتم شما که در خمین بزرگ شدی، چرا این قدر مدرن و امروزی و تمیز و مرتب هستی؟! ایشان هم می‌خندید.   من با این که مَحرم امام بودم، اما با چادر چیت خانگی پیش ایشان می‌رفتم و حاج آقا مصطفی به من می‌گفت چرا با چادر پیش آقا می‌روی؟! من هم در جواب می‌گفتم ما در خانواده خودمان این‌جوری بودیم و عادت کردیم تا این که احمد آقا ازدواج کرد و خانم ایشان بدون چادر پیش امام می‌آمد.   *حاج آقا مصطفی هم اهل تهجد و شب زنده‌داری و مناجات بود؟   بله و در کنار این تقیدات، خیلی مدرن و امروزی هم بود؛ به‌طوری که وقتی مسافرت می‌رفتیم، به من می‌گفت عبا یا همان چادر عربی را از روی سرت بردار! من گمان می‌کردم قصد شوخی دارد و سر به سر من می‌گذارد؛ اما دیدم خیلی جدی می‌گوید وقتی بیرون می‌آییم، چادر را بردار و روسری به سر کن و خوب و محکم ببند و لباس مناسب بپوش تا راحت باشی و به‌راحتی تردد کنی. خودش هم چندان در بند تقیداتی که آخوندها دارند نبود.   *در باره ارتباط امام موسی صدر با حاج آقا مصطفی هم خاطره دارید؟   امام موسی صدر خیلی با حاج آقا مصطفی دوست بود و در نجف به منزل ما می‌آمد و گاهی در منزل ما می‌خوابید و یادم هست که چون قد بلندی داشت، پاهایش از پتو بیرون می‌زد. ناگفته نماند که امام موسی صدر عاشق پدرم بود و برای نزدیک‌تر شدن به پدرم، از خواهرم که آن زمان حدود یازده سال داشت و کوچک بود خواستگاری کرد که پدرم گفت اولاً این دختر هنوز بچه است و ثانیاً با این قد بلند و سر به فلک کشیده تو، شما از نظر ظاهری هم تناسبی با هم ندارید. خواهرم ده سال از من کوچک‌تر است و درس‌خوانده است و تحصیلات عالیه دارد و در قم زندگی می‌کند و الان که من زمین‌گیر شده‌ام، تلفنی با هم ارتباط داریم.   *اگر زمان به عقب برگردد و خانم معصومه حائری یزدی جوان شود و حاج آقامصطفی دوباره از ایشان خواستگاری کند، آیا جواب ایشان مثبت است؟   حتماً؛ چون حاج آقا مصطفی را خیلی دوست داشتم. کانال عصر ایران در تلگرام بیشتر بخوانید: عروس بزرگ امام خمینی درگذشت؛ معصومه حائری که بود؟

دیگر خبرها

  • مریم خمینی نوه امام در خارج از کشور چه کاره است؟
  • کتاب «رازهای زیارت اربعین» روانه بازار نشر شد
  • نوه امام خمینی در خارج از کشور چه کاره است؟ 
  • نوه امام خمینی در خارج از کشور چه شغلی دارد؟
  • مراسم ویژه خدام حسینی در حرم مطهر امام حسین(ع) عصر جمعه
  • نوه دختر امام خمینی در خارج از کشور مشغول چه کاری است؟
  • حرف‌های جالب عروس بزرگ امام: نمی‌خواستم ازدواج کنم اما.. /آقا مصطفی، روحانیِ مدرنی بود و در حجاب سختگیری نداشت
  • عروس بزرگ امام : نمی خواستم ازدواج کنم، قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم؛ اما..
  • چرا زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی برابر با زیارت امام حسین (ع) است؟
  • زمینه‌سازان شهادت امام حسین (ع)